دستت را می گذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده آهسته شروع می کند
به جوانه زدن...
سلام می کنی ٰ چشمت مست تماشای گنبد طلا می شود...
بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا
و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا می گیرد...
زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟
دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به پنجره فولاد امام رضا...